ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

93/6/25

امروز عصر پسری رو بردم شهر بازی ، قبلش با هم رفتیم مطب دکترم و تاریخ سونو رو عوض کردیم تا بمونه برای وقتیکه همسری برگرده . دلم میخواست امروز به پسری حسابی خوش بگذره ولی آخرش مثل همیشه هی گفت یه دور دیگه یه بار دیگه .... بیشتر از یک ساعت اونجا بودیم ، حالم اصلا خوب نبود کمرم که دیگه داشت اشکم رو در میاورد فقط میخواستم به ماشینم برسم که اون هم دور پارک کرده بودم ... پسری شاکی اومد بیرون ولی حرفهایی بهش زدم اون هم با بغض و درد که وقتی رسیدم جلو سوپرمارکت(باید حتما خرید میکردم)گفت از ماشین پیاده نمیشه و من رفتم خرید وقتی برگشتم دیدم عین مردای گنده دستش رو صورتشه گریه میکنه ، گفتم ببین چجوری حال خودت رو هم گرفتی..... هوا تاری...
25 شهريور 1393

93/6/16

یکی از قشنگ ترین شب های زندگیم رو پشت سر گذاشتم. شب تولد امام هشتم آقامون علی بن موسی الرضا همزمان بود با دوازدهمین سالگرد عروسی من و همسری هشتمین سالگرد قمری اعلام حضور یک فرشته ی کوچک در بطن من و طپیدن قلب نازنینش پایان هفته ی شانزدهم حضور دومین فرشته ی کوچک زندگیمون در وجودم و اینکه صبح دیروز من پایان نامه ام رو به لطف همسری و با همراهی پسرم تحویل دادم . اینکه پسری همراهم بود و برای نصب شیتم با دستهای کوچکش کمکم کرد بی نهایت لذت بخش بود خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت شکر برای این همه نعمت شکر خدای من شکر
16 شهريور 1393
1